الو ... الو... سلام
خدا هست؟
باهاش قرار داشتم ..
قول داده امشب جوابمو بده .
بگو من میشنوم .
کودک متعجب پرسید: مگه تو خدایی ؟
من با خدا کار دارم
مگه منو دوست نداره که نمی خواد باهام حرف بزنه
کسی میتونه تو رو دوست نداشته باشه؟
بعد از چند لحظه هیاهوی سکوت ؛
بگو زیبا بگو خدا:
هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگینی میکند بگو ..
دیگر بغض امانش را بریده بود بلند بلند گریه کرد
و گفت:خدا جون خدای مهربون،
خدای قشنگم میخواستم بگم
من دوست ندارم بزرگ شم
خدا: ولی این یه قانونه .تو هم مثل دیگران بزرگ میشوی
اگه بزرگ شم نکنه مثل بقیه فراموشت کنم؟ اما
نکنه یادم بره که یه روزی بهت زنگ زدم ؟
نکنه یادم بره هر شب باهات قرار داشتم؟
مثل بقیه که بزرگ شدن و حرف منو نمی فهمن
مثل بقیه که بزرگن و فکر میکنن من الکی میگم با تو دوستم
مگه ما باهم دوست نیستیم؟
خدا پس از تمام شدن گریه های کودک گفت :آدم ،محبوب ترین مخلوقم
چه زود خاطراتش رو به ازای بزرگ شدن فراموش میکنه
کاش همه مثل تو به جای خواسته های عجیب .من رو از خودم طلب میکردند تا تمام دنیا در دستشان جا میگرفت .
بیا تا برای همیشه کوچک بمانی وهرگز بزرگ نشوی
کودک کنار گوشی تلفن،درحالی که لبخند برلب داشت در آغوش خدا به خواب فرو رفت
|